گاهی بگذار سیر نگاهت کنم گرچه سیر نمی شوم گاهی از عشق خسته ام کن گرچه خسته نمی شوم گاهی اجازه بده دوستت داشته باشم گرچه می دانم دوست داشتن برای تو کافی نیست اما بگذار فعلا دوستت داشته باشم تو رنگ میدهی به لباسی که میپوشی بو میدهی به عطری که میزنی معنا میدهی به کلمههای بیربطی که شعرهای من میشوند گویا تو را از سالها قبل دوست داشتهام قبلتر از گریههای کودکیام قبلتر از لیلی قبلتر از زلیخا شاید قبلتر از آن که دانهی گندمی آدمی را به زمین بکشاند من تو را قبلتر از واژهی عشق دوست داشتهام گفته بودم هوسِ تو را دارم که دیوانه ام کنی با خواندن یک شعر که مستم کنی با استکانی چای که خوشبختم کنی با با یک بوسه ی بی هوا فلسفه نبافم هوسِ زندگی کرده ام با تو بگو کنارت دقیقا کجاست وقتی نباشی بغض گلویِ بهانه هایم را می جَوَد و قلم در تکرارِ رسیدن واژه های عصیانگر را بیهوده به شعر می خواند ???????? دڸ بہ دلدار سپردݧ ڪار هر دلدار نیست من بہ تو جاݧ میسپارم دل ڪہ قابلدار نیست
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|